سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسیج پایگاه عاشقان اباعبد الله:خ ـ شریعتی ـ باغ صبا ـ بن بست نوریانیاد یاران سفر کرده به خیر . . . معراجیان از شط خون معراج کردند با داغ خود صبر مرا تاراج کردند یاران من رفتند و من در خواب ماندم در خواب سنگین با دلی بی تاب ماندم یاران من در کار خود هشیار بودند هرچند مست از باده ی ایثار بودند یاران من جان بر سر باور نهادند بر خط ایمان دست و پا و سر نهادند یاران من رفتند و من مهجور ماندم من با جهانی آرزو در گور ماندمشهید همت : با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطرة خونم، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمه‌الله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم، به همین سبب سلاح به شانه گرفتم و رو به جبهه‌های خونین نمودم.


:: خانه

:: مدیریت وبلاگ

:: پست الکترونیک

:: شناسنامه

:: کل بازدیدها: 74230

:: بازدیدهای امروز :1

::  RSS 

vموضوعات وبلاگ

vدرباره من

سوابق عطش - (عطش)تو رانیز کربلایی ست که تشنه خون توست

مدیر وبلاگ : حسین[14]
نویسندگان وبلاگ :
دوست ناباب
دوست ناباب (@)[0]

یکی از همسنگران
یکی از همسنگران (@)[10]


vلوگوی وبلاگ

سوابق عطش - (عطش)تو رانیز کربلایی ست که تشنه خون توست

vاشتراک در خبرنامه

 

vوبلاگ دوستان

vمطالب قبلی

سوابق عطش

:: کل بازدیدها: 74230

:: بازدیدهای امروز :1

::  RSS 

ما اخراجی ها . . .

سه شنبه 86/2/4 :: ساعت 2:18 عصر

چرا اخراجی ها را همه دیدند؟

 داستان از اونجا شروع شد که اول خلقت از بهشت اخراج شدیم . آن از اخراجی بودنم خسته شدمموقعی که پیامبر از غار خارج شد و اقوام و نزدیکانش را دعوت کرد در بین اخراجی ها به مخالفتش برخواستیم.وقتی در بدر به نبرد فرخوانده شدیم اخراجی بودنمان بر خودمان ثابت شد....وقتی حق امامت غصب شد با خراجی ها هم صدا شدیم.وهنگاهی که به حق قیام کرد خوارج گشتیم....شب دهم محرم شصت هجری هنگامی که فرزندش حسین(ع) روی برگرداند و خیمه را تاریک کرد در سیاهی شب با سایر اخراجی ها در ظلمات شب گریختیم و ...قصه را کوتاه کنم هزار و چهارصد سال بعد وقتی باز حق و باطل در جبهه ها به مصاف هم رفتند درس و خانواده و هزاردلیل دیگر تراشیدیم تا مبادا از این اخراجی بودنمان پشیمان شویم و کمی وجدانمان آزرده شود.با تبلیغاتی که از این فیلم شد همه فهمیدیم که داستان داستان عده ای اخراجیست .کنجکاو شدیم بفهمیم آنها چه میشوند شاید ما هم چنان شویم.پس همه فیلم رو دیدیم ولی نشد.انگار کارگردانش هم فهمیده چون شنیدم ادامه اش رو هم داره میسازه.دیگه دوست خوب قدیمی نیستی!آیا هنوز برادریم

برگردیم به حال خودمون راستش برای من یکی دیگه این اخراجی  بودن کسالت بار و سنگین شده آرزو دارم نه مثل قهرمانهای تو فیلم بلکه مثل آن سرداری که وقتی او هم از اخراجی بودنش احساس کسالت و تنگی کرد کفشهایش را به گردن آویخت و چشمها و دستهایش را بست و صورت بر زمین گذاشت و تا "ارفع راسک"نشنید سر بلند نکرد و تا سرش را بر زانوی مولایش احساس نکرد جان نداد .من هم چنین حسن عاقبتی داشته باشم.

دلم برای کربلا خیلی تنگ شده . . .                


¤نویسنده: حسین

همسنگرهای با صفا()

اخراجی ها

سه شنبه 86/1/21 :: ساعت 9:40 عصر

بسمه تعالی

دیشب وقتی می خواستم برای دومین بار فیلم اخراجی ها را به کارگردانی مسعود ده نمکی را ببینم تصمیم گرفتم از زاویه دیگری به این فیلم نگاه کنم. وقتی می خواستم دفعه اول این فیلم را ببینم با این ذهنیت به سینما رفتم که یک فیلم طنز با     مو ضوع دفاع مقدس است.و شاید زیاد به دیالوگهای فیلم توجهی نداشتم. ولی دیشب قسمتی از فیلم ذهن مرا خیلی به خود مشغول کرد و ان انجایی بود که سید جواد هاشمی بعد از اینکه نتوانست(اخراجی ها) را سر راه بیاورد در مقابل بازخواست فرمانده خود گفت: اگر قرار است کسی اخراج شود اون منم نه اینها. چون من خودم خوب نبودم نتونستم اینها را درست کنم. وخودش خودش را تنبیه کرد وبشین پاشو رفت. و اگر کسی فکر می کنه همچین شخصیتهایی (مجید سوزوکی و دوستانش) وجود نداشته اند باید صحبتهای دیشب مسعود ده نمکی در برنامه عبور شیشه ای را می دید که میگفت من یه رفیق داشتم به نام سعید سوزوکی که تو همین حال و احوال ها بوده و عاقبت شهید می شوذ. حالا این موضوع ذهن مرا خیلی به خودش مشغول کرده است که مجید سوزوکی ها ازما جلوتر بزنند و ما هنوز اندر خم یک کوچه باشیم.

 

 

 

 


¤نویسنده: یکی از همسنگران

همسنگرهای با صفا()

فرار تا کی؟

دوشنبه 85/12/21 :: ساعت 12:15 صبح

بسمه تعالی

یکشنبه 20 اسفند85 دانشگاه امام صادق(ع)

وقتی که می خواستی از درب اصلی دانشگاه وارد شوی می فهمیدی که یه خبری تو دانشگاه هست چند نفر با بی سیم جلوی در دانشگاه ایستاده بودند و وقتی وارد دانشگاه می شدی تابلوهای همایش و پرچمهای کشورهای اسلامی جلب توجه می کرد. ان موقع بود که می فهمیدی موضوع از چه قرار است و این همه کنترل و نظارت برای همایش است.

ولی یک سوال به ذهنت خطور می کرد و ان این بود که اینهمه کنترل و ایجاد جو پلیسی و امنیتی برای چند تا مهمان خارجی که همگی هم شخصیتهای علمی می باشند ایجاد شده است؟ خودت می تونستی جواب خودت رابگی. پس قرار است از مسئولین نظام تشریف بیاورند.

به سر کلاس می روی و ساعت 9:30 از کلاس خارج می شوی اولین چیزی که جلب توجه می کند بیانیه بسیج دانشجویی دانشگاه است. ان موقع است که می فهمی که قرار است اقای هاشمی رفسنجانی رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام تشریف بیاورند. و حضور دانشجویان هم در این همایش هم ممنوع است و دانشجویان در اعتراض به این کار و درخواست از اقای هاشمی برای پاسخگویی به سوالات دانشجویان در جلوی مکان همایش تجمع کردند.حدودا 200نفر از دانشجویان در این تجمع حضور داشتند.

بعد از دقایقی مسئولین دانشگاه با حضور در جمع دانشجویان خواستند که به تجمع پایان دهند و این کار را به صلاح نمی دانستند. باز هم محافظه کاری و تسامح.

حدود ساعت 10:10که می شود ماشین اقای هاشمی(یک عدد بنز ) همراه با ماشینهای اسکورت به درب پایین رفته و اقای هاشمی از انجا... می کند.

بعد از رفتن ایشان وارد محل همایش می شوی میزهای پذیرایی که مملو از شیرینی و چای و نسکافه و...است.وفرشهای قرمزی که برای اقایان پهن شده است را می بینی.

اینجا بود که یاد حضور اقای احمدی نژاد در دانشگاه که همین 3 ماه پیش بود افتادم که با کمترین حفاظت وارد دانشگاه شد و به اتاق دانشجویان هم رفت.و از ساعت 8تا12 به سوالات دانشجویان پاسخ دادند.

هر 2مسئولند اما این کجا ان کجا


¤نویسنده: یکی از همسنگران

همسنگرهای با صفا()

18+ و صفاتی که از موصوف شدن به آنها پریشان و پشیمانم

یکشنبه 85/10/3 :: ساعت 6:33 عصر

چند روز پیش که داشتم وبگردی می کردم(همون ولگردی خودمون) دیدم توی همه لینکها 18+ دیده میشه و حتما بهتر از من میدونید که این لینکها چه نوعی هستند.و همین موضوع دلیلی بود که  این مطلب رو که برای دل خودم تو سررسیدم نوشته بودم اینجا هم بنویسم.

یا جوادالائمه شنیده ام که جوان ترین امام بودی پس شاید حرفهای دلمو با شما راحت تر بتونم بگم.

بار ها شنیده ام که در کودکی از امام و محبوبت دور شدی ولی در واپسین لحظات بر بالینش رسیدی و من نیز از زمانی که خود را شناختم فهمیدم که من نیز چنین ام اما هنوز در فراغ میسوزم.

آمده است که در کودکی  مسئولیت سنگین امامت بر دوشتان نهادند وچه زیبا این ماموریت به انجام رساندی.و من نیز مسئولیتی سنگین بردوش دارم که چون درماندگان در زیر آن خرد شده ام.

شنیده ام که با وجود جوانی ات به محک بزرگان سنجیده شدی ودر هر آزمون سربلند و مظفر گشتی.ومن نیز بار ها آزموده شدم و هر بار سرافکنده باز آمدم.

وشنیده ام . . .

اما من . . .

صفاتی که از موصوف شدن به آنها پریشان و پشیمانماما ربط دو مطلب فوق: 18+ چه مخاطب هایی دارد و مختص چه گروهی است؟ اگر جوانی این است که از آن بیزارم.که گفته اند در زمان بایزید به گبری گفتند چرا اسلام نمی آوری ؟گفت اگر اسلام این است که بایزید دارد توتنایی آنرا ندارم واگر آنی است که شمادارید مرا به آن نیازی نیست.و من نیز بر این باورم که اگر جوانی آن است که تقی(ع) داشت من نمیتوانم ولی به آن مشتاقم ولی اگر آنی است که شما میپندارید از آن بیزارم .

اما حرف دلم :یا جوادالائمه شنیده ام که به طعم  زهر جام شهادت نوشیدید و باز شنیده ام که از آثار زهر عطش است پس شما منظورم را از عطش بهتر از دیگران درک میکنید و نیز شنیده ام که جواد شخصی را گویند که حتی اگر به دروغ هم چیزی از او طلب کنید دریغ نمیکند.پس عطش مرا به وصال فرزندت سیراب کن.



همه دوست دارن به صفاتی مثل خونگرمی شجاعت بافرهنگ ِبانشاط خوش صحبت خوش تیپ و ... شناخته بشن.من هم مثل بقیه.اما به لطف فراغتی که چند وقته پیدا کردم راجح به این علائق وقتی کمی تامل کردم دیدم نه تنها از موصوف شدن به این صفات خوشنود نمشم بلکه از مبتلا شدن به اونها پریشان و پشیمون هستم.

فهمیدم وقتی همه دورم جمع میشن و با همه طیفی رفاقت دارم و تو خیلی محافل جایی دارم  علتش خونگرم بودن و بامرام بودن یا جذاب بودنم نیست بلکه چون خصلتی منافق گونه پیدا کردم و دیگه اون ارزشهای انتخاب دوست رو فراموش کردم.

اگه به معتدل بودن شناخته میشم علتش آرامش درونی ام نیست بلکه دیگه نسبت به ارزشهام بی تفاوت شدم ودیگه همه چیز رو خاکستری می بینم و مثل قدیم فرق بین سیاه و سفید رو نمیفهم .اگه شجاعت معروف شدم به خاطر اینه که دیگه حرمت شکنی برام راحت شده .اگه بانشاط شدم چون تمام اوقاتم رو به غفلت می گذرونم اگه اجتماعی بودن شناخته شدم چون دیگه همرنگ جماعت شدم و توی آداب و رسومشون غرق شدم.اگه میگن متدین هستم زیرا اهل تظاهر و ریا شدم .و اگه . . .

حالا می فهمم چرا بعضی از بزرگان سعی داشتن گمنام و تنها باشن .خلاصه و  جان مطلب در حدیثی داریم: در بین جماعت باش نه با جماعت.

آیا  حدیث حاظر و غایب شنیده ای    خودش در بین جمع و دلش جای دیگر است


¤نویسنده: حسین

همسنگرهای با صفا()

دل بخشنامه

شنبه 85/8/13 :: ساعت 11:20 صبح

پسر داییم تازه رفته بود کلاس اول داشت چیزایی روکه یاد گرفته بود برام تعریف می کرد که ...
خلوت دل نیست جای صحبت اغیاریادش به خیر کلاس اولی که بودم از اولین چیزایی که یادمون دادن بخش کردن بود.معلم می گفت: دن...یا چندبخشه همه میگفتیم دوبخشه دوباره می گفت:دوست...چند بخشه همه میگفتیم یه بخشه میگفت: من..زل چند بخشه؟همه میگفتیم دوبخشه حالا من می پرسم دل چند بخشه؟اگه بلد باشی میگی یه بخشه.یعنی باید یه بخش باشه!
اما واقعا یه بخشه ؟ یا دل ما هزار بخشه ؟و هر بخشش مال یکی و یه چیزیه ؟
هیچ میدونی اگه بیشتر از یک بخش باشه ممکنه هرچی توی دلت بیاد جز خدا؟
هیچ میدونی درستش هم همینه که یه بخش باشه وگرنه یه جای کار ایراد داره؟
هیچ میدونی حسین هم یه بخشه وتنها تو دلی جاداره که اون هم یه بخشی باشه؟
هیچ دوست داری بیدل بشی تا خیالت از دنیا و زرق وبرقش واهالیش راحت بشه؟
پس بیا باهم همت کنیم و بخشهای دلهامونو هر جا گرو گذاشتیم آزاد کنیم و یکجا بدیمش دست خودش تا هرچی میخواد باهاش بکنه.بسم الله


سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیادوست و مال بسیار داشت و دردمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود . مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند . پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می کرد به امید آنکه هر که او بدیدی در نمازش یافتی .و با خود می گفت :ای منافق ! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی . یک شب به طربش مشغول بود ، چون یارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که :یا مالک مالک ان لاتئوب . یا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی ؟ چون آن شنید دست از آن بداشت . پس به مسجد رفت ، متحیر با خود اندیشه کرد . گفت :یک سال است تا خدایرا می پرستم به نفاق ، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می کنم ، و اگر تولیت به من دهند نستانم .
این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید ، آن شب با دلی صادق عبادت کرد . روز دیگر مردمان باز پیش مسجد آمدند . گفتند:در این مسجد خللها می بینیم . متولی بایستی تعهد کردی .
پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست . و نزدیک او آمدند و در نماز بود . صبر کردند تا فارغ شد .
گفتند :به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی .
مالک گفت :الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا ، هیچکس در من ننگریست . اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند . به عزت تو که نخواهم . آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار 


هیچ مسلمانی، پس از بهره اسلام آوردن، بهره ای همچون برادری خدایی به دست نیاورده است . ( رسول خدا صلی الله علیه و آله )
 

¤نویسنده: حسین

همسنگرهای با صفا()

بنازم به بزم محبت . . .

پنج شنبه 85/7/20 :: ساعت 6:29 صبح

راز فراموش شده

یه برق خاصی تو چشماش بود هر چی کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم جلو ازش پرسیدم چرا برعکس همه بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیندخوشحالی؟ گفت بیا جلو تا راز این شوق رو بهت بگم. این سفره ای که تو الان کنارش نشستی مال بزرگ این دیاره که رسمش اینه که تو این ایام سفره پهن میکنه و همه سائل های این دیار به این ضیافت دعوتن و همیشه سفره اش پر از نعمته و هرکی هرقدر بخواد تو این خوان نعمت هست و همه چشمشون به دست اون بزرگه .اما امشب سفره مثل هر شب نیست. امشب برعکس همیشه وفور نعمت نیست و به همه نرسید . گفتم خب اینکه ذوق کردن نداره!. گفت رازش همینه!. چند وقت پیش هم همین اتفاق افتاد.وقتی دیدم برایم چیزی تو سفره نیست به خودم گفتم بلند شم و مثل بقیه با دلخوری برم در خونه یکی دیگه . اما تا اومدم بلند بشم چشمم به صاحب سفره افتاد . چنان محو جمالش شدم که گرسنگیم یادم رفت از اون به بعد دیگه سفره و محتواش برام بهانه دیدن اون شده . گفتم خب بقیه اوقات هم که میتونی اونو تماشا کنی . گفت درسته اما تو یه همچین اوقاتی هم من بهتر میتونم ببینم اش و از اون مهمتر او هم یه نگاه دیگه ای بهم میکنه که به همه دنیا می ارزه. و حاظرم به خاطرش یه عمر گرسنگی بکشم .گفتم این راز رو با کسی هم گفتی؟.گفت هرکی رو دیدم بهش گفتم اما تا چشماشون به سفره میافته به فکر خوردن هستن و تا سیر میشن یا چیزی بهشون نمیرسه یادشون میره و با ناشکری میرن .اینو به تو هم گفتم و تو نیز فراموش خواهی کرد.

من هم با تو میگویم و فراموش نکن ضیافت شروع شده ...

بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند

   این هم یادگاری این ضیافت             دلم ازت خیلی پره


آخرین ترفند:دیگه نا امید شده بودم ماه رمضون امسال هم دیگه داشت تموم میشد و من هنوز حتی نمیدونستم باید چیکار کنم .از این مسجد به اون هیات از این محفل به اون پاتوق رفتن هیچ کدوم راضیم نمیکرد.میترسیدم این ماه هم تموم شه و سهم من فقط گرسنگی و تشنگی و بیخوابی بوده باشه. ایقدر غرق تو این فکرا  بودم  که نفهمیدم دو ساعته تو مسجد نشستم و همه قرآنشون رو خوندن و یه منبر هم گوش کردن و یاالله دادن و دارن میرن .پاشدم خودمو جمع جورکردم واز مسجد زدم بیرون.دم در دیدم یه گدایی نشسته یه کاسه طلایی پنج تن و یه کاغذ بزرگ که کلی نسخه و نامه ضمیمه اش کرده و رو کاغذ از فلاکتش و اینکه عیالواره و کسی رو نداره و همه چیزش روتو جوونی از دست داده و هزارتا درد دیگه .تازه هرجای بدنش رو هم که یه عیبی داشت تو معرض دید گذاشته بود.مردم هم خوب پولی براش میریختن.یکی گفت آفرین بهش ببین این یارو فهمیده کی و کجا بیاد گدایی.اون یکی گفت فکر کنم از همه  بشتراون  دشت کرده.یهو یه فکر تو سرم صداکرد .گفتم امشب میرم در خونه اوستا کریم همه عیبها و خطاهام رو براش رو میکنم  دستمو هم مثل کاسه پنج تن گداهامیگیرم جلوم .مثل اونا تو کاسمو مینویسم الهی به محمد و علی و فاطمه والحسن والحسین تا اسم آخری رو آوردم یه چیزی افتاد تو کاسم باورم نمیشد به این زودی دشت کنم.وقتی نگاه کردم یه قطره اشک بود 


¤نویسنده: حسین

همسنگرهای با صفا()

جرعه پنجم :بعضی از مخلوقات خدا!!!(

یکشنبه 85/5/1 :: ساعت 3:2 صبح

هیچ قصد نوشتن نداشتم ولی اگه شماهم نظر منو بدونید شاید دیگه بیکارنمونید!

کاش می شد اشک را تهدید کرد مدت لب خنــد را ،  تمــدید کرد   کاش می شد در میان لحـظه ها لحظـه‌ی دیـــــدار را نزدیک کردحتما توی تلویزیون دیدید بعضی از مخلوقات خدا!!!(مثلا گاومیش ها)وقتی چند تادشمن مثل دو سه تا شغال جمعشون رو مورد تهاجم قرار میدن همه فرار میکنن و هر کدوم تنها فکر خودشون هستن حتی بعضی وقتها قید بچه هاشون رو هم میزنن وقتی شکار شکارچی تمام شد و چند تایی قربانی شدن همه با خیال راحت در چند متری همون شکارچی مشغول چرا میشن و منتظرن تا دفعه بعد و شکار بعد و قربانی بعدی.

اما در طرف مقابل مثلا شیرها وقتی یه موجودی اعم از شکار یا شکارچی به حدودشون وارد میشه با تمام وجود باهاش مقابله میکنن تا وقتی بیرونش کنن

اما چرا بهو ایندفعه واستون از راز بقا گفتم؟اگه قول بدین بهتون بر نخوره میگم ماها هم یه جورایی یکی از این دو دسته هستیم." فلسطین¸ اسرائیل¸ آمریکا ¸افغانستان ¸عراق¸و حالا  لبنان و سوریه وبعد..." واقعا خط قرمز ما کجاست؟     شما رو به خدا شده یه چند لحظه به این مطلب فکر کنید.نظر شما چیه؟


¤نویسنده: حسین

همسنگرهای با صفا()

   1   2      >

هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و «حر» را نیز شب قدر اینچنین پیش آمد «عمر بن سعد» را نیز من و تو را هم پیش خواهد آمد...................................
صبا ویژن
") coffeeWin.document.write("
") coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write("وبلاگ عطش"); coffeeWin.document.write("


"); coffeeWin.document.write("وبلاگ ما در پارسی بلاگ"); coffeeWin.document.write("

"); coffeeWin.document.write("هیچ میدانی که تو را نیز کربلائیست که تورا انتظار میکشدوتشنه خون توست؟ "); coffeeWin.document.write("

"); coffeeWin.document.write("آدرس همسنگران و همدلان و لینکدونی وبلاگ"); coffeeWin.document.write("

"); coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write(" هیچ میدونی توی این ماه خدا چشم طمع ما به دعای خیرشماست؟"); coffeeWin.document.write("

"); coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write(""); coffeeWin.document.write(""); //-->