یه برق خاصی تو چشماش بود هر چی کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم جلو ازشپرسیدم چرا برعکس همه خوشحالی؟ گفت بیا جلو تا راز این شوق رو بهت بگم. این سفره ایکه تو الان کنارش نشستی مال بزرگ این دیاره که رسمش اینه که تو این ایام سفره پهنمیکنه و همه سائل های این دیار به این ضیافت دعوتن و همیشه سفره اش پر از نعمته وهرکی هرقدر بخواد تو این خوان نعمت هست و همه چشمشون به دست اون بزرگه .اما امشب سفره مثل هرشب نیست. امشب برعکس همیشه وفور نعمت نیست و به همه نرسید . گفتم خب اینکه ذوق کردننداره!. گفت رازش همینه!. چند وقت پیش هم همین اتفاق افتاد.وقتی دیدم برایم چیزی توسفره نیست به خودم گفتم بلند شم و مثل بقیه با دلخوری برم در خونه یکی دیگه . اماتا اومدم بلند بشم چشمم به صاحب سفره افتاد . چنان محو جمالش شدم که گرسنگیم یادمرفت از اون به بعد دیگه سفره و محتواش برام بهانه دیدن اون شده . گفتم خب بقیهاوقات هم که میتونی اونو تماشا کنی . گفت درسته اما تو یه همچین اوقاتی هم من بهترمیتونم ببینم اش و از اون مهمتر او هم یه نگاه دیگه ای بهم میکنه که به همه دنیا میارزه. و حاظرم به خاطرش یه عمر گرسنگی بکشم .گفتم این راز رو با کسی هم گفتی؟.گفتهرکی رو دیدم بهش گفتم اما تا چشماشون به سفره میافته به فکر خوردن هستن و تا سیرمیشن یا چیزی بهشون نمیرسه یادشون میره و با ناشکری میرن .اینو به تو هم گفتم و تونیز فراموش خواهی کرد.
من هم با تو میگویم و فراموش نکن ضیافت شروع شده ...
بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند
آخرین ترفند:دیگه نا امید شده بودم ماه رمضون امسال هم دیگه داشت تموم میشد و من هنوز حتی نمیدونستم باید چیکار کنم .از این مسجد به اون هیات از این محفل به اون پاتوق رفتن هیچ کدوم راضیم نمیکرد.میترسیدم این ماه هم تموم شه و سهم من فقط گرسنگی و تشنگی و بیخوابی بوده باشه. ایقدر غرق تو این فکرابودمکه نفهمیدم دو ساعته تو مسجد نشستم و همه قرآنشون رو خوندن و یه منبر هم گوش کردن و یاالله دادن و دارن میرن .پاشدم خودمو جمع جورکردم واز مسجد زدم بیرون.دم در دیدم یه گدایی نشسته یه کاسه طلایی پنج تن و یه کاغذ بزرگ که کلی نسخه و نامه ضمیمه اش کرده و رو کاغذ از فلاکتش و اینکه عیالواره و کسی رو نداره و همه چیزش روتو جوونی از دست داده و هزارتا درد دیگه .تازه هرجای بدنش رو هم که یه عیبی داشت تو معرض دید گذاشته بود.مردم هم خوب پولی براش میریختن.یکی گفت آفرین بهش ببین این یارو فهمیده کی و کجا بیاد گدایی.اون یکی گفت فکر کنم از همهبشتراوندشت کرده.یهو یه فکر تو سرم صداکرد .گفتم امشب میرم در خونه اوستا کریم همه عیبها و خطاهام رو براش رو میکنمدستمو هم مثل کاسه پنج تن گداهامیگیرم جلوم .مثل اونا تو کاسمو مینویسم الهی به محمد و علی و فاطمه والحسن والحسین تا اسم آخری رو آوردم یه چیزی افتاد تو کاسم باورم نمیشد به این زودی دشت کنم.وقتی نگاه کردم یه قطره اشک بود